رمان{عشق سیاه و سفید}
❀ⓟⓐⓡⓣ¹¹⁶❀
اما.... دیگه بیشتر از این نمیتونستم برم عقب... هی نزدیک میشد... قلبم تند میزد...دستام یخ زد... قشنگ زول زده بود تو چشمام.. چشماشم ارامش خاصی داشت ایندفعه نتونستم نگامو از چشماش ور دارم... چشاش بهم ارامش میداد... همنجور که زول زدع بودم تو چشاش اروم لباشو گذاشت رو لبم... و بوسید... منم چشمام باز مونده بود... از کاسه داشت میزد بیرون.... یه مک کوچولو زد.... بعد جدا شد... دوبارع به چشمام زول زدو گفت
کیونگ:نمیخوای همراه کنی؟
ا/ت: ک.. کیونگ
حرفم کامل نشده بود که دوبارع لباشو گذاشت رو لبام... منم نمیدونستم چیکار کنم!! الان درباره ی همکاری حرف زد؟! منم ناخوداگاه... لبام شروع به حرکت کرد... م.. من داشتم همکاری میکردم... وایی نههه.... کیونگ همکاری منو دید حرکتشو تند کرد.... و از سرم گرفت منو اورد بالا.... و یکم دیگه ادامه داد.... تا اینکه بعد از چند مین جدا شد.... منم از خجالت سرمو انداختم پایین!!
کیونگ: ببینم تو خجالت کشیدی؟!
ا/ت: م.. من... م.. من.......اخه چ.. چیزه ا.. الان...
کیونگ: میدونم تو شوکی.... و اینکه نزده به سرم... من... من... دوست دارم... هم خودتو... هم بچه ی تو شکمتو...
ا/ت: یعنی... ت.. تو لیسا.. رو
کیونگ: نه دوسش ندارم... همش یه نقشه بود...اون کارایی که پشت در اتاق دیدی....
ا/ت: لطفا یادم نیار... خواهش میکنم...
کیونگ: معذرت میخوام... بابت همچی... لطفا منو ببخش... ببخش ا/ت منو... من.. من. عاشقت بودم... و فقط به خاطر اینکه حسودی کنی این کار کردم... وسوه شدم... من ببخش عشقم... به خاطر کتک ها ببخش منو... ـ
دستام سرد شد... ولی از یه طرفم خوشحال بودم... بعد مدت های طولانی کیونگ من برگشته..
ا/ت: م.. من
که یهو شروع کرد به بغل کردنم... سرشو فرو برد تو گردنم... قطره های اشکشو رو گردنم حس میکردم...
کیونگ: ا../ت م... من عا.. شقتم
بغض تو گلوش... باعث شد منم ناراحت بشم... از گردنم کشیدمش بیرون...
ا/ت: ک.. کیونگ گریه میکنی؟
کیونگ:ا/..ت م... منو ببخش(همچنان گریه)
فهمیدم باید چیکار کنم... خوب اون فقط به یچی احتیاج داره....زود رفتم جلو صورتش یه بوسه کوچیک رو لباش زدمو کشیدم کنار..... دیذم اشکاش قطع شد....
ا/ت: دیگ گریه نکن...
بعد زدن این حرفم یهو دستمو گرفتم رو دهنم و به سمت دستشویی دوییدم... هرچی شام خوردمو بالا اوردم.... دستم رفت رو شکمم....
ا/ت: کوچولو انگاری حرفای منو باباتو شنیدی!!
بعد یه اب زدم صورتمو از سرویس رفتم بیرون....
کیونگ اومد نزدیکم.... دستشو گذاشت رو شکمم...
کیونگ: کوچولو.... مامانتو اذیت نکن...
ا/ت: اخه کیونگ این کوچولویی که تو میگی اندازه نخوده.... چیزی نمیفهمه...
کیونگ: درواقع همچیو میفهمه... حالا هم بیاوسایلامونو جمع کنیم...
اما.... دیگه بیشتر از این نمیتونستم برم عقب... هی نزدیک میشد... قلبم تند میزد...دستام یخ زد... قشنگ زول زده بود تو چشمام.. چشماشم ارامش خاصی داشت ایندفعه نتونستم نگامو از چشماش ور دارم... چشاش بهم ارامش میداد... همنجور که زول زدع بودم تو چشاش اروم لباشو گذاشت رو لبم... و بوسید... منم چشمام باز مونده بود... از کاسه داشت میزد بیرون.... یه مک کوچولو زد.... بعد جدا شد... دوبارع به چشمام زول زدو گفت
کیونگ:نمیخوای همراه کنی؟
ا/ت: ک.. کیونگ
حرفم کامل نشده بود که دوبارع لباشو گذاشت رو لبام... منم نمیدونستم چیکار کنم!! الان درباره ی همکاری حرف زد؟! منم ناخوداگاه... لبام شروع به حرکت کرد... م.. من داشتم همکاری میکردم... وایی نههه.... کیونگ همکاری منو دید حرکتشو تند کرد.... و از سرم گرفت منو اورد بالا.... و یکم دیگه ادامه داد.... تا اینکه بعد از چند مین جدا شد.... منم از خجالت سرمو انداختم پایین!!
کیونگ: ببینم تو خجالت کشیدی؟!
ا/ت: م.. من... م.. من.......اخه چ.. چیزه ا.. الان...
کیونگ: میدونم تو شوکی.... و اینکه نزده به سرم... من... من... دوست دارم... هم خودتو... هم بچه ی تو شکمتو...
ا/ت: یعنی... ت.. تو لیسا.. رو
کیونگ: نه دوسش ندارم... همش یه نقشه بود...اون کارایی که پشت در اتاق دیدی....
ا/ت: لطفا یادم نیار... خواهش میکنم...
کیونگ: معذرت میخوام... بابت همچی... لطفا منو ببخش... ببخش ا/ت منو... من.. من. عاشقت بودم... و فقط به خاطر اینکه حسودی کنی این کار کردم... وسوه شدم... من ببخش عشقم... به خاطر کتک ها ببخش منو... ـ
دستام سرد شد... ولی از یه طرفم خوشحال بودم... بعد مدت های طولانی کیونگ من برگشته..
ا/ت: م.. من
که یهو شروع کرد به بغل کردنم... سرشو فرو برد تو گردنم... قطره های اشکشو رو گردنم حس میکردم...
کیونگ: ا../ت م... من عا.. شقتم
بغض تو گلوش... باعث شد منم ناراحت بشم... از گردنم کشیدمش بیرون...
ا/ت: ک.. کیونگ گریه میکنی؟
کیونگ:ا/..ت م... منو ببخش(همچنان گریه)
فهمیدم باید چیکار کنم... خوب اون فقط به یچی احتیاج داره....زود رفتم جلو صورتش یه بوسه کوچیک رو لباش زدمو کشیدم کنار..... دیذم اشکاش قطع شد....
ا/ت: دیگ گریه نکن...
بعد زدن این حرفم یهو دستمو گرفتم رو دهنم و به سمت دستشویی دوییدم... هرچی شام خوردمو بالا اوردم.... دستم رفت رو شکمم....
ا/ت: کوچولو انگاری حرفای منو باباتو شنیدی!!
بعد یه اب زدم صورتمو از سرویس رفتم بیرون....
کیونگ اومد نزدیکم.... دستشو گذاشت رو شکمم...
کیونگ: کوچولو.... مامانتو اذیت نکن...
ا/ت: اخه کیونگ این کوچولویی که تو میگی اندازه نخوده.... چیزی نمیفهمه...
کیونگ: درواقع همچیو میفهمه... حالا هم بیاوسایلامونو جمع کنیم...
۱۱.۶k
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.